امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

ازتومی نویسم نازنینم(فندق من وبابا)

واکسن 18 ماهگی پسر کوچولوم

پسر مامان دیگه 18 ماهه شد دقیقا یک سال ونیم چقدر استرس واکسنتو داشتم از یک هفته قبلش وقتی یادم می افتاد تپش قلب می گرفتم...آخه شنیده بودم خیلی سخته...ولی شکر خدا اونقدرها هم سخت نبود 13 خرداد 2 ساعت مرخصی گرفتم ورفتم از خونه مامان بزرگ برداشتم وچون استرسم شدید بود عمه هم با ما اومد.قرار بود بابایی هم بیاد اما کارش زیاد بود تو بهداشت بودم که زنگ زد بیاد منم دیگه راضی نشدم...بهداشت که رسیدم شیطونی پسر کوچولوم گل کرده بود وطفلی وقتی بردم آمادش کنم واسه واکسن با ذوق وشوق خودش رو تخت دراز کشید ولی موقع آمپول زدن حسابی جیغ وداد کرد...ولی پسر کوچولوم شکر خدا مردیه واسه خودش هرچند که پاش درد داشت ولی خودش راه می رفت وپاش را می کشید...خ...
21 خرداد 1392

دلشوره

امیر حسین گلم سلام پسر18 ماهه من دندون یازدهمت هم دیگه داره در میاد موقع خوردن می می وقتی مامان حواسش بهت نیست واسه اینکه جلب توجه کنی می می مامانو گاز میگیری وحسابی منو عصبانی می کنی...طوریکه بابا واسطه میشه بینمون..هر جایی از خونه که بخوای بری حتما باید بابایی یا مامانی پیشت باشه.عزیز دلم وقتی سرت به دیوار یا جای دیگه میخوره شروع به زدن درودیوار می کنی وهی (اک اک )می کنی..عاشق بوسیدن نی نی ها هستی..با دستت واسه همه بوس می فرستی...مامانی هر چقدر از این کارهای دلبرانه ات بنویسم بازم کم گفتم...ولی باز نزدیک شدن 13 خرداد دل مامانی داره می لرزه!چطور باید پسر کوچولوم ببرم واسه واکسن زدن خدا می دونه اونم واکسنی که میگن تا چند روز پارو میگ...
29 ارديبهشت 1392

ورود به سال نو با امیر حسین

پسر مامان الان 17 ماهه است...خدایا شکر بخاطر این فرشته کوچولویی که به ما دادی شازده کوچولوی ما یه شکلکهایی در میاره که مارو بخندونه.دیگه با مامانی ماشین سواری می کنی وبا هم ماشین میرونیم. دهمین دندونت داره در میاد از در ودیوار بالا میری خودت میری رو اوپن می شینی ولی فعلا نمی خوای حرف بزنی وزبون شیرینت رو کار بندازی در حد چند کلمه حرف میزنی مثل آب و ام(می می) وجیز وسیس(جیش)واسم عموتو می گی که علی هست راستی عید رو رفتیم حسابی گشتیم از قم و دلیجان وکاشان  گرفته تا اصفهان ویزد ومیبد ..خیلی هم خوش گذشت و مامانی هم حسابی خرید کرد ولی حسابی شلوغ کردی مثلا تو رستوران صالح تو یزد لامپ رو شکستی وحسابی حالمونو گرفتی طوری که غذا رو برداشت...
26 فروردين 1392

یک ماه تاخیر.....تولد 16 ماهگی امیرحسین

پ سر کوچولوی مامان شرمنده به خاطر تاخیرم الان دیگه 16 ماهه شدی شیر مردم...پسر عزیز من هفتمین دندونت هم در اومده...بسیار بسیار فراوان شیطون شدی وقابل کنترل نسیدی...از شیرین کاریات هم هر چقدر بگم کم گفتم...آخرین خرابکاریت هم کندن وگم کردن یکی از دستگیره های فر گازه.... فعلا حرف نمی زنی ....ولی بعضی کلمات رو تلفظ می کنی مثل آب-ام(می می)-بابا- راستی پریروز با بابایی ومامان جون رفتیم امام زاده.تو با بابایی رفتی..وقتی رفتم داخل صحن دیدم یه خانومی بغل دیوار شیشه ای جدا کننده بخش خانوما نماز می خونه ولی موقع نماز خوندن می خنده برام عجیب اومد...یه ذره هم دلم براش سوخت گفتم حتما مشکلی داره نمازش که تموم شد..برگشت و شروع به صحب...
16 اسفند 1391

تولد 14 ماهگی شهزاده قصه زندگی من وهمسرم

امیر حسینم تولد 14 ماهگیت مبارک عزیز دل من اگر بدونی مامانی چقدر دوستت داره...همین رو بگم که کل زندگیمی پسر گلم هزار ماشااله که دیگه تاتی هم میکنی وتو خونه هرجایی که برم دنبالم میای الهی که مامانی قربونو اون قدمای کوچیکت بشه تعداد دندونات6 تاست فدات شم...وقتی سفره پهن میشه آقا امیر حسین وسط سفره میششنه قاشق و بشقاب بدست ومنتظر غذاست وقتی غذا رو میکشم ومیخوام بدم فوری قاشق رو از دستم می گیری ومیخوای که خودت بخوری دیگه یواش یواش داری مستقل میشه...منو بابایی که حسابی بهت می بالیم...فعلا حرف نمی زنی ولی منظورتو با اشاره دستت می رسونی... تو کشوی پاتختی همیشه شکلات میذارم یکی دوبار دیدی که من از اونجا شکلات برداشتم دادم بخو...
16 دی 1391

سالگرد ازدواج مامان وبابا

امیر حسینم سلام عزیز دلم آذر ماه علاوه بر اینکه ماه تولد شما هست...یه مناسبت قشنگ دیگه هم هست...اونم سالگرد ازدواج من وبابایی هستش بله عزیز دلم من وبابایی 9آذر 87 همدیگرو پیدا کردیم این مناسبت خیلی خیلی خوب رو به بابایی وامیر حسینم تبریک میگم. بابایی بازم میگم که من، همسرت -مامان امیر حسین-خیلی خوشحالم از اینکه خدا شمارو سر راه زندگی من قرار داد ولحظه لحظه زندگی من وذره ذره وجود من سرشار از عشق به شما ودوست داشتن شماست...همسر مهربونم وجودت در زندگی بمن امید به زندگی میده ببخش اگه بعضی وقتا ناخواسته ناراحتت می کنم...عزیزم من به داشتن همسری مهربون مثل شما افتخار می کنم و در یک کلام ............تو عزیز د...
15 آذر 1391

پسر مامان تولدت مبارک

پسرگلم دیروز تولدت بود....چقدر ناز شده بودی خدا می دونه!!!!!آخه پسرکم دیروز یه بلوز مردونه آبی با یه شلوار سرمه ای وکراوات باراههای مشکی پوشیده بودی خلاصه حسابی جیگر شده بودی...حدودا" 40 نفر مهمون داشتیم.شام وکیک ومیوه پذیرایی بود راستی شاسی واسه تولدت هم که بابایی زحمتشو کشیده بود به مهمونا دادیم..اینم از کارایی که به مهمونا دادیم         عشق مامان کیک تولدت هم که دوست بابایی زحمتشو کشیده بود عکس تویتی روش بود چقدر خوشحال بودی از اینکه بچه ها اطرافت جمع بودند وباهاشون حسابی گرم گرفته بودی وهمه محو ماشین بازی وتوپ بازیت بودند. راستی کادو تولدت بیشتر پول نقد بو...
14 آذر 1391

شمارش معکوس تا تولد فندق

قند عسل مامان سلام امروز که دارم برات می نویسم دقیقا 15 روز تا تولدت مونده واین مامان سربه هوا هنوز هیچ کاری واسه پسرش نکرده شایدم دلیلش اینکه تولدت مصادف شده با ایام عزاداری امام حسین(ع) وسر دوراهی موندیم..از یک طرف اولین سالگرد تولد دردونه نازمونه که نمی خوایم دست کم بذاریم از طرف دیگه روزهای عزا وعزاداریه ونمیشه جشن وشادی کرد. واما فلسفه اسم گذاریت که امیر حسین شدی: اردیبهشت ماه سال 90 وقتی فهمیدیم که خدا بهمون یه هدیه ناب داده مصادف با سفرمون به مکه بود وحال من زیاد روبه راه نبود ونگران سلامتیت بودیم...تومکه وقتی یه بار حالم بهم خورد ومجبور به استراحت تو هتل شدم...فردای اونروز وقتی به اتفاق بابا رف...
28 آبان 1391

امروز7آبان ماه سال 91 روز یکشنبه

شیطون بلای مامان سلام.عزیز دل مامان چندروز بعد انشاالله وارد ماه دوازده زندگیت میشی...شرمنده ام که هرماه سروقت نمی تونم وبتو آپ کنم. راستی چهار تا از مرواریدای خوشگلت دراومده،اولین دندونت تو ده ماهگیت در اومد..از وقتی دندونات در اومده خوردنی تر شدی پسر ناز من...انشاالله تو اولین فرصت عکس دندون دارتم میذارم... امیر حسینم دیگه هزار ماشاالله به چهار دست وپا رفتن قانع نیستی ومیخوای راه بری...بخاطر همین زیاد زمین میخوری ومن وبابایی حسابی دلمون کباب میشه...انشالله که صحیح وسالم بزرگ بشی ومرد بشی و باعث افتخار من وبابایی بشی. راستی امیر حسینم از خاطرات این چند وقتت مسافرتمون به تهران بود که به اتفاق همکارم سه...
7 آبان 1391